پریاپریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دخترآسمانی من

کمممممممممک!

چند روزی میشه که جایی گیر میکنی با چنان هیجانی میگی کمممممممممممممک که هر کی ندونه فکر میکنه که از جایی آویزونت کردن و من عاشق این تکه کلامت شدم عزیز دل من.   ...
31 تير 1392

بابا جون کجاست؟

امروز وقتی بابا جون اومد خونه بعد از چاق سلامتی با من و شما ،چون خیلی هوا گرم بود و روزه هم سختترش کرده بود گفت میرم دوش بگیرم و از اونجا که بی اطلاع به شما رفت توی حمام از اتاقت اومدی بیرون و اومذی توی آشپزخونه و گفتی مامان بابا جون کجاست؟ تا من اومدم بگم رفته حموم به آبگرمکن که روشن بود نیگاه کردی و با ذوقی آنچنانی به آبگرمکن اشاره کردی و گفتی پیداش کردمممممممممم اونجاس(توی آبگرمکن آخه؟؟؟) من فقط در این شرایط چه کاری ازم بر میاد غیر از اینکه بغلت کنم و فشارت بدم و صدای خنده هات خونمونو بهشتی کنه دوستت دارم مامانی ...
31 تير 1392

عاشق اینم که ......

عاشق اینم که وقتی صبح از خواب بیدار میشی میگی صبح به خیر مامان عاشق اینم که وقتی صبح میایی پای میز صبحانه و بابا جون رو نمیبینی و میگی بابا سرکاره؟ عاشق اینم که وقتی بهت چیزی میدم میگی میسی ، خواییش میکنم(نمیدونم چون هر وقت گفتی مرسی منم پشتش میگم خواهش میکنم فکر میکنی این دوتا کلمه باید پشت هم بیان) عاشق اینم که وقتی شعر عروسک قشنگ منو میخونی تا به قسمت عروسک من چشماتو وا کن میرسی دوباره سوزنت گیر میکنه و شعر رو از اول میخونی و وقتی هم میخوام کمکت کنم میایی و دستتو میذاری روی لبم و میگی خودم میخوام بخونم (با اینکه شعر رو کامل کامل بلدی) عاشق اینم که وقتی شعر حسنی نگو بلا بگو رو میخوایی بخونی،میگی موی سیاه ناخن بلند واه واه عا...
22 تير 1392

مادرعادی

گاهی دوستان ویا فامیل با دیدین وبلاگم و یا دیدن رفتار من  با پریا میگن چه حوصله ای  یا عجب مادر نمونه ای و یا عجب مادر با احساسی هر چند البته افرادی هم هستند که مسخره هم میکنند و میگن نوشته پریا خوابید و پریا بیدار شد و پریا ببخشید جیش کرد نظرشون محترمه ،من واقعا ااز اظهار لطف دوستان ممنون ولی گاهی که مجبورم پریا رو دعوا کنم و یا اینکه به خاطر خسته شدنم حوصله خوم رو هم ندارم و یا وقتهایی که دلم میخواد سه ،چهار ساعت مال خودم باشم و کتاب بخونم و یا تنهایی پیاده روی کنم و یا حتی فیلم ببینم بدون اینکه هی بلند بشم  ولی نمیشه، اینجاس که که میگم وای چرا؟ من باید نمونه باشم من نمیخوام رفتارم برای بقیه بوی تظاهر رو داشته باشه اینه که...
13 تير 1392

پریا و شیرین کاریهاش

پریا جون از اونجا که باباجون به خاطر کارش مجبوره دوربین رو ببره سر کار من بعضی وقتها با موبایل عکس میگیرم و از اونجا که موبایلم بیشتر وقتها دست شماست و روی قسمت دوربین انگشت میذاری به من نمیخوام فرصت رو از دست بدم این میشه که بعضی از عکسها خیلی مات هستن ولی اشکال نداره با عکسهای مات و مبهوتت هم من کلی کیف میکنم وقتهایی هست که روسریهای من رو سرت میکنی مثل اینجا   وقتهایی هم هست که دلت میخواد لباسهای منو تنت کنی     یک موقعهایی هم میشه که هوس میکردی بیایی و چادر نمازم رو سرت کنی ولی بعد توش گیر میفتادی ولی حالا که خودت چادر داری دیگه خودتو نمیندازی توی مخمصه     گهگاهی هم دلت میخواست چیز...
9 تير 1392

شیرین زبونیهایت قشنگه

عزیز دل مامان چند تا از شیرین زبونیهات رو که حافظه پلانگتونی مامانت اجازه میده رو میخوام بنویسم دخترکم،میدونم وقتی بزرگ بشی و بخواهی خودت این وبلاگت رو بخونی میدونی پلانگتون چیه و ..... از طرفی هم من مثل بعضی مامانای دقیق نمیتونم کارا و حرفهای شیرینتو روی برگه بنویسم و بیام تک تک توی وبلاگت پیاده کنم بلکه در کوچکترین فرصتی که بتونم بیام پای کامپیتر سریع ذهنیاتم و احساساتم رو میارم روی صفحه های وبلاگت گل مادر اول : چند روز پیش رفتیم مهمونی خونه عمو مصطفی و جوراب لبه تور دار پات بود و روی تورهاش پر از اکریل و وقتی رسیدیم  اونجا طبق معمول گفتی مامان جوراب نمیخوام و من با توجه به این که از همون نوزادی دوست نداشتم جورابها و یا پاپوشت ر...
8 تير 1392

دختر مهربونم!

مامانی چند روز پیش خانم همسایه که یک پسر فوق العاده شیطونی داره اومد خونمون . این آقا پسر که اسمش امیر حسین هست هر بچه ای که کنارش باشه رو بی نصیب از کتک یا هل و یا نیشگون نمیذاره واسه همین من و مامانش کلی مراقب شما دو وروجک و من نگران ازاینکه مبادا دو کوچولو با هم تنها بمونند و شمااز جانب امیر حسین مستفیض بشین این بود که وقتی مطمئن شدم که شما و امیر حسین کنار مامان امیر حسین هستین بلند شدم تا شربت بیارم که به یکباره صدای گریه ات  بلند شد و منننننننننننننن، ،و مامان امیر حسین ، ،......... خلاصه دو تا مامانا رفتیم به سمت محل جرم که اتاق شما بود و دیدیم شما داری گریه میکنی بغلت کردم در حالی که قلبم داشت از سینه میزد بیرون و لی خدا ...
6 تير 1392
1